آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

بهشت خونه ما

یه مزه جدید

مامانی واسم یه به به خوشمزه آماده کرده، سوپ توی سوپ گوشت و هویج و برنج ریخته و گذاشته خوب پخته بشه بعد هم رخته تو میکسر. بالاخره از گوشتای تو یچخال به من هم یه سهمی رسید. سوپم را دست داشت خوشممز بود دیگه هر روز قراره ازش بخورم. مرسی مامانی
28 شهريور 1392

تولد نیم سالگی ( ماهگرد ششم)

یکشنبه 24 شهریور مه تولد نیم سالگی من بود . مامان دوست داشت واسم تولد نیم سالگی بگیره اما چون بابایی یه کم سرش شلوغ بود منصرف شد. روز یکشنبه مامانی ساعت 10 منو از خواب بیدار کرد و با مامان لیلا رفتیم پیش همون خانم پرستار همیشگی اول منو گذاشت تو ترازو و وزنم را اندازه گرفت 9200 گرم بودم ببعد هم قدم را اندازه گرفت 69 سانتی متر بود خنم پرستار گفت هم رشد قدی و هم وزنی من خوب بوده مامانی هم کلی خوشحال شد بعد هم به مامانی گفت بهش به به های جدید بدین من که خیلی خوشال شدم آخه می تونم به به بخورم. بعد از اونجا نوبت به کادوی همیشگی تولدم رسید رفتیم پیشیه خانم پرستار جدید . اول به من دو تا قطره خوراکی فلج اطفال داد بعد هم تو بغل مامان لیلا و تا واسکن...
28 شهريور 1392

ازدست عمه های شیطون

یکم شهریور ماه روز جمعه بود مامان وبابایی بعد از کلی وقت تونستند برنامه سفرشون به شیراز و فسا را عملی کنند، از قضا دو تا عروسی هم دعوت بودیم واسه من که بار اول بود می رفتم عروسی خیلی همه چی جالب انگیز بود. صبحه جمعه به سمت شیراز راه افتادیم ناهار خونه عمه کامیرا دعوت بودیم مامان جون و عمه لادن و عمو جواد همگی شیراز بودند آخه عروسی بود. جینگ و جینگ ساز میاد.از بالای شیراز میاد.... نزدیک ظهر رسیدیم شیراز من از دیدن کلی آدم جدید تعجب کرده بودم یعنی دیده بودمشون اما حافظه نخودیم یادش رفته بود بعد که بهم معرفی شدند دیدم عمه ها و دختر عمه ها هستند مامان جون و عمو رضا هم بعدن اومدن. خیلی حال می داد کلی آدم که حسابی خاطرت را بخوان و سر بغل کردنت...
18 شهريور 1392
1